نبود

نبود روزی

نبود

نبود روزی

آیس پک

آدم شام و ناهار نداشته باشه


آیس پک   داشته باشه

بالاترین اشتراک

مرد او از سر کار برگشت
دست هایش پر از خستگی بود
لابه لای دو چشم سیاهش
نور کمرنگ دلبستگی بود
از تنش کهنگی را در آورد
روی دیوار بی چیزی آویخت
سوی جوراب زخمی که خم شد
یکی، دو تا سکه روی زمین ریخت
دختر کوچکش سکه ها را جمع کرد و به دست پدر داد
بعد آهسته پرسید:
بابا دفتر مشق مرا ندیدی؟
با همین سوال البته می گفت:
کیف آیا برایم خریدی؟
اخم های پدر توی هم رفت
پاسخش باز شرمندگی بود
مرگ در چشم این مرد عاجز
بهتر از این سرافکندگی بود
گفت: یادم بینداز فردا
کیف خوبی برایت بگیرم
در دلش می گفت: ای کاش تا صبح فردا بمیرم
دخترک باز مثل هر شب ناامید از پدر خفت، افسوس
این وسط مادری گریه می کرد
گریه می کرد و می گفت: افسوس


دوستان

ظلم و اجحاف و تبعیض
جزء عادات دیرین خاک است
بین ما، ما که محکوم خاکیم
درد بالاترین اشتراک است.

بی پدر

به سر خاک پدر، دخترکی
صورت و سینه به ناخن می‌خست
که نه پیوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر می‌پیوست
گریه‌ام بهر پدر نیست که او
مرد و از رنج تهیدستی رست
زان کنم گریه که اندر یم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست
شصت سال آفت این دریا دید
هیچ ماهیش نیفتاد به شست
پدرم مرد ز بی‌دارویی
وندرین کوی، سه داروگر هست
دل مسکینم از این غم بگداخت
که طبیبش به بالین ننشست
سوی همسایه پی نان رفتم
تا مرا دید، در خانه ببست
همه دیدند که افتاده ز پای
لیک روزی نگرفتندش دست
آب دادم به پدر چون نان خواست
دیشب از دیده‌ی من آتش جست
هم قبا داشت ثریّا، هم کفش
دل من بود که ایّام شکست
این همه بخل چرا کرد، مگر
من چه می‌خواستم از گیتی پست
سیم و زر  بود، خدایی گر بود
آه از این آدمی دیو پرست