نبود

نبود روزی

نبود

نبود روزی

بالاترین اشتراک

مرد او از سر کار برگشت
دست هایش پر از خستگی بود
لابه لای دو چشم سیاهش
نور کمرنگ دلبستگی بود
از تنش کهنگی را در آورد
روی دیوار بی چیزی آویخت
سوی جوراب زخمی که خم شد
یکی، دو تا سکه روی زمین ریخت
دختر کوچکش سکه ها را جمع کرد و به دست پدر داد
بعد آهسته پرسید:
بابا دفتر مشق مرا ندیدی؟
با همین سوال البته می گفت:
کیف آیا برایم خریدی؟
اخم های پدر توی هم رفت
پاسخش باز شرمندگی بود
مرگ در چشم این مرد عاجز
بهتر از این سرافکندگی بود
گفت: یادم بینداز فردا
کیف خوبی برایت بگیرم
در دلش می گفت: ای کاش تا صبح فردا بمیرم
دخترک باز مثل هر شب ناامید از پدر خفت، افسوس
این وسط مادری گریه می کرد
گریه می کرد و می گفت: افسوس


دوستان

ظلم و اجحاف و تبعیض
جزء عادات دیرین خاک است
بین ما، ما که محکوم خاکیم
درد بالاترین اشتراک است.

نظرات 3 + ارسال نظر
abtin18 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 ساعت 22:10

بخاطر همه باباهای دنیا که نباشن دنیا تاریکه بخاطرشون

مهدی سه‌شنبه 16 اردیبهشت 1393 ساعت 16:40 http://shahdegolekoohsaran.blogfa.com

سلام ممنون

کیمیاگر سه‌شنبه 16 اردیبهشت 1393 ساعت 15:24 http://noora22.blogfa.com

Besyar. Alliii azizam

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.